۰۶
مرداد ۹۳
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:زمان جنگ بود،نصفه شب باصدای مهیب ضدّه هواییها بیدارشدیم،از مامان پرسیدیم چه خبره؟اونم گفت نترسید "بابا" ازجبهه اومده ،صدّام هم اومده پیشواز.
یادش بخیرهای من
نمیدونم اینو بگم یادش بخیریانه؟اما به هرحال یادش بخیر:وقتی فهمیدیم بابا اسیرشده چی برسرمون گذشت،سه سال سایه ی پدربالاسرمون نبود،خیلی بدبود.حالامی فهمم بچه هایی که پدر ندارن چی میکشن.مخصوصابچه های شهدا.
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:بابا که آزادشد از اوّل کوچه تا آخرکوچه را چراغونی کرده بودن وطاق نصرت زدن.یادش بخیریک هفته جشن گرفتیم.هرشب یکی روی تخت توی کوچه میخوابید برای محافظت ازوسایل.یه شب پسرخاله خوابید،خوابشم سنگین،ماهم نصفه شب تختو بردیم ته کوچه،صبح که بلندشدکلی بهمون بدوبیراه گفت.
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:توی امتحانات ورودی "دانشسرای تربیت معلّم"قبول شدم،اونم باچه مکافاتی.رفتم 100کیلومتر دورتر ازخونه،اونم به مدت 4سال.تجربه ای بود،دوران شیطونیا تازه از اینجا تغییر ژنتیکی پیداکردن.
ادامه دارد......(قسمتهای جالب از این به بعدشروع میشه)
۹۳/۰۵/۰۶