۱۸
شهریور ۹۳
یادش بخیرهای من9
یادش بخیر
یادش بخیر:یه شب که چندتا از بچه ها خواب بودن تصمیم گرفتیم سربه سر یکی از اونا بذاریم.یکیشون خیلی روی نماز حساس بود.چند نفری وایسادیم به نماز خوندن ومنم رفتم اون دوستمونا صدا زدم وگفتم پاشو وقت نماز صبح شده،اون بنده خدا هم ازهمه جا بی خبر رفت وضو گرفت و وایساد به نماز خوندن.ماهم ازخنده روده برشده بودیم.خلاصه نماز خوندو دوباره خوابید وگفت وقت صبحانه صدام بزنید.صبح که مسئولین برای نماز صدامون زدن هرچی به دوستمون گفتیم پاشونماز،میگفت من همین الان خوندم.
یادش بخیر
یادش بخیر:پشت مرکزمون رودخونه ی زاینده رود بود وکلی باغ میوه.یه روز بابچه ها تصمیم گرفتیم بزنیم به باغ وچاقاله ی زردآلو بخوریم.درحین خوردن بودیم که صاحبش رسید ماهم از ترس فرارکردیم که یه دفعه دیدیم داد میزنه فرارنکنید اشکال نداره بخورید بعد برید.ماهم هم شرمنده شدیم وهم خوشحال.
یادش بخیر
یادش بخیر:یه سرپرست خوابگاه داشتیم خیلی شوت بود.پایه ی خنده بود.یادمه یه روزه بارونی رفتیم بهش گفتیم اگه میشه یه توپ بدید میخوایم بریم فوتبال.بایه نگاه غضب آلودویه لحن خشنی گفت:شما دیوونه اید،آخه کی توی این فوتبال میره بارون.مادیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم و همونجازدیم زیرخنده ورفتیم.
ادامه دارد.....
۹۳/۰۶/۱۸
خیلی خوب و عالی بود