۲۵
شهریور ۹۳
یادش بخیرهای من10
یادش بخیر:
یادش بخیر:سرپرست خوابگاهمون(همونی که قبلا گفتم یخورده شوت میزد)برادرش مرده بود.ماهم همه برای عرض تسلیت رفتیم مراسمش.چند روز بعد برای تشکر همه را توی نمازخونه ی مرکز جمع کردوبعد ازتشکروقدردانی گفت:خلاصه از شما ممنونم که منو در غم خودتون شریک دونستید.بچه ها به زور جلوی خودشونوگرفتند که نخندن.اما وقتی رفت ،نمازخونه یه دفعه منفجرشد.
یادش بخیر:
یادش بخیر:وقت ناهار دسر هم بهمون میدادن.یه روز سیب میدادن،نوبت من که شد یه سیب بزرگ وخوب قسمتم شد.همون سرپرستمون سیبو روبروی من گرفت وگفت:می بینی صابری چه سیبیه؟جون میده برا آب هویج.همه توی صف ریختن به خنده.
یادش بخیر:
یادش بخیر:یکی از دوستای شهرستانی چند روزی بود که حالش خوب نبود تااینکه مدیر مرکزفهمیدو بهش گفت باید بری دکتر متخصص.اونم گفت که من جایی را بلد نیستم و باید یه نفر همراهم بیاد.خلاصه قرعه به نام من افتاد.دکتر بعد معاینه گفت یه چندروزی نباید تلوزیون ببینی ومطالعه کنی.کارمون که تموم شد،رفیقم گفت بریم سینما.دلم میخواست بزنم شت وپتش کنم.گفتم پس این دکتر اینهمه فک زد براکی؟خلاصه اون زورشدو رفتیم سینما.اما من هیچی نفهمیدم چون همش نگران حال دوستم بودم.
یادش بخیر:
یادش بخیر:یه روز عصر بچه ها رفتن سراغ شیلنگ آتش نشانی واونا بازکردن و شروع کردن بهم آب پاشیدن.منکه خواب بودم یه دفعه باصدای دادو فریاد بیدار شدم.چون فشار آب زیاد بود شیلنگ از دستشون ول شده بودو دور خودش می چرخید و از بدحادثه مستقیم طرف چشم یکی از دوستامون خورد.سریع بردیمش بیمارستان وتا چند هفته چشمش بسته بود.
ادامه دارد........
۹۳/۰۶/۲۵