۰۲
مهر ۹۳
یادش بخیرهای من11
یادش بخیر:فکر کنم سال دوم درسمون توی مرکز بود،اون روزا مرکزما هنوزگازکشی نشده بود.برای همین از نفت وگازوئیل برای روشن کردن بخاری وآب گرم کن استفاده میکردیم.یه شب نشسته بودیم توی خوابگاه که یه دفعه باصدای سوختم سوختمِ یکی از بچه ها پریدیم بیرون.بله یه بنده خدایی توی آفتابه گازوئیل ریخته بوده،یه بنده خدای دیگه هم ازهمه جا بی خبرچون آب قطع بوده ومیخواسته وضوبگیره اشتباهی آفتابه گازوئیل را برمی داره و.....
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:شبها از ساعت10تا6صبح به ترتیب بایدنگهبانی میدادیم.یه شب من نگهبان شدم ازساعت10شب تا12.اونشب خیلی خوابم میومد.بچه ها هم اکثراَ تا12بیداربودن.من دفترچه ی نگهبانی را تحویل گرفتم ورفتم توی خوابگاه خوابیدم وبه بچه ها سپردم که اگه سرپرست اومد زود بیدارم کنید.خلاصه صبح بیدارشدم و دیدم که ای وای دفترچه ی نگهبانی را که به نفر بعد تحویل ندادم هیچ،اصلا دفترچه نبود.ازبچه ها پرسیدم،اونا هم گفتن دیشب سرپرست اومد بالا سرت وگفت مگه نگهبان نیستی؟چراخوابیدی؟توهم در جوابش گفتی:خب خسته بودم خوابیدم.بعد گفت:حالا چیکارکنم؟میخوای خودم جات نگهبانی بدم؟تو هم دفترو بهش دادی وگفتی دستتون درد نکنه.من اولش فکر کردم که بچه ها الکی میگن،اما وقتی نگاه غضب آلود سرپرست را دیدم فهمیدم دیشب چه گندی زدم. خلاصه تنبیه شدم وبه مدت یک هفته نگهبان بدترین ساعت شدم یعنی از2شب تا4صبح.
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:هرماه مسابقه ای داشتیم بین خودمون به اسم پرتاب لیوان.توی این مسابقه باید لیوانها مون را از بالکن طبقه دوم خوابگاه به صورت عمودی می انداختیم پایین.برنده ها میرفتن مرحله بعد تا بالاخره یه نفر اول می شد.وای که چقدر لیوان می شکستیم.راسی مسابقمون هیچ جایزه ای نداشت.(دیوونه بودیم نه؟)
۹۳/۰۷/۰۲
بععله اولا من از بینایی کامل برخوردار هستم ... به خدا شوخی نمی کنما همین دیروزی تست دادم دوما از نظر من مگه جای سوال پرسیدن هم داره معلومه که نههه