۲۰
آبان ۹۳
یادش بخیرهای من"14"
یادش بخیر:
بعد ازفارغ التحصیل شدن ازمرکز قراربود مستقیم بریم سرکلاس ومشغول تدریس بشیم.اما از شانس ما اعلام شد به دلیل زیاد بودن نیروفعلا سرکارباشید تابعد!!
یادش بخیر:
بعد از مُعلق شدن وضعیت کاری،تصمیم گرفتم بشینم حسابی درس بخونم وامتحان بدم برا کنکور،برای همین میرفتم پارک هشت بهشت ومی نشستم درس میخوندم.(خرخون نبودم اما رفیق بد گولم زدوشدم. )
یادش بخیر:
روزایی که میرفتم برای درس خوندن توی پارک اتفاقهای جالبی برامون می افتاد.اول اینکه باچندنفر بچه درسخون وخوش مشرب آشناشدم.یه روز که درس میخوندیم یه توریست که اومده بود توی پارک ،آدرس چهلستونو ازما پرسید.ماهم اول یخورده سربه سرش گذاشتیم وگفتیم همینجا.بنده خداگفت:NO NOاما مااصرار میکردیم وبه درختها اشاره میکردیم ومیگفتیم ببین:وان،تو،تیری...میشه چهلستون.بالاخره من دلم براش سوخت وبردم رسوندمش.
یادش بخیر:
با دوستای خرخونم رفتیم یه مغازه تا یه چیزی بخوریم.مغازه دار آدامسهای موزی را برای جلب توجه به شکل هرم روی هم چیده بود.یکی از بچه هاگفت:حاجی من یه بسته آدامس میخوام.حاجی گفت:خودت بردار،اونم آخرین آدامس را برداشت و هرم مغازه دار کُپ شد رو ویترینش.اونم تاخوردیم فحش داد.
ادامه دارد....
۹۳/۰۸/۲۰