۰۹
آذر ۹۳
یادش بخیرهای من"15"
یادش بخیر:کنکور شرکت کردمو در رشته ی روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی قبول شدم.آخ یادم نمیره چون رشته ی مورد علاقمو قبول شده بودم اونم توی یه دانشگاه معتبر.خلاصه ثبت نام کردمو خوابگاه گرفتمو با دوستای جدید آشنا شدموشیطونیام دوباره شروع شد.هرچند هروقت ازخونه به طرف تهران میومدم بدجور دلم میگرفت،اماگذران وقت بادوستا وشیطنتها،تلخیه دوری را از بین میبرد.
یادش بخیرهای من:
یادش بخیر:یه سه هفته ای طول کشید تا با محیط تهران ودانشگاه وخوابگاه و دوستام اُخت بگیرم.یکی از بزرگترین مشکلاتم(که البته بعد سریع باهاش کنار اومدم)خوابگاه بود.فکرشو بکنید،منی که 4سال توی محیط خوابگاه بزرگ شده بودم حالا خوابگاه بشه بزرگترین مشکلم.دلیلشم این بودکه من توی یه خوابگاه 4نفری بودم که 2نفر از اونا اهل تسنن بودن.تازه هم رشته ای هم نبودیم.
یادش بخیرهای من:
یادش بخیر:روزای اول توی خوابگاه آی اذیت میشدم که نگو.امایواش یواش عادت کردم و تازه یکی ازهمون بچه های اهل تسنن شد بهترین دوستم،تازه وقتی فهمیدم پدرش شهیدشده وهمرزم ودوست نزدیک شهید همت بوده،وقتی عکسای بچه گی خودشو باشهید همت دیدم،وقتی دیدم چقدر عاشق شهیدهمته منم بیشتر عاشقش شدم.
یادش بخیرهای من:
یادش بخیر:مسابقه ی ایران واسترالیا بودو منم توی رستوران دانشگاه نشسته بودم وبازی را می دیدم،یه نفر زد روی شونم وگفت:آقابازی چند چنده؟جوابشودادم.دوباره پرسید:چنددقیقه گذشته؟بازم جوابشودادم.چندلحظه بعدگفت:چقدر دیگه مونده تموم بشه؟منم بدون اینکه نگاهش کنم دستشوگرفتم وکشیدم وگفتم:بیاحاجی بشین وبازی رونگاه کن وبیخیال ماشو.نشست بغلم،منم برگشتم نگاهش کردم،دیدم وای رئیس دانشگاهه.کلی خجالت کشیدم.
یادش بخیرهای من:
یادش بخیر:ازبس توی کلاس شیطونی میکردم همه ی استادا میگفتن بیا بشین جلو ونمیذاشتن آخرکلاس بشینم.اما جلوی کلاسم کار خودمو میکردم.
ادامه دارد....
۹۳/۰۹/۰۹
الان مگه چند سالته؟؟