۰۲
تیر ۹۴
یادش بخیرهای من
اگه یادتون باشه تا اونجایی گفتم که به دلیل فراخوان آموزش وپرورش مجبورشدم درس ورشته ی مورد علاقمو رها کنم وبچسبم به کار.
یادش بخیرهای من:
توی شهریورماه بودکه باید میرفتیم اداره آموزش وپرورش برای تقسیم بندی،نوبته من ویکی از بهترین دوستام شد،اسم دو سه تا روستا گذاشتن جلوی ما،ماهم که اون منطقه را اصلا نمی شناختیم،شانسی یکی از روستاهارا انتخاب کردیم،قرارگذاشتیم دو روز بعد راه افتادیم تا روستای موردنظرمون را ببینیم وباهاش بیشترآشنابشیم.حدود45دقیقه با یه اتوبوس رفتیم تارسیدیم به یه روستایی که الان شهر شده،راننده گفت شما دونفرکه میخواستید برید دهکرم باید اینجا پیاده بشید.من:) دوستم:)گفتیم ایول چه نزدیکه.اونجا پرس وجوکه کردیم گفتن نخیر شما باید برید سر اون یکی جاده وایسید تاهروقت یکی از اهالی اون روستا رد شدن واگه جاداشتن ودلشون خواست شما را ببرن.
یادش بخیرهای من:
خلاصه حدود20دقیقه لب جاده وایسادیم،یهو یه نیسان اومد و بوق زد،ماهم گفتیم دهکرم،گفت:بیاید بالا،خوشحال سوارشدیم،اماهرچه میرفتیم نمیرسیدیم،تازه جالب اینجا بود که هرچی جلوتر میرفتیم برادران افغانی زیادتر میشدن.دوستم آروم از من پرسید:حمید کجاداریم میریم؟منم گفتم:به جان خودم از مرز خارج شدیم. راننده که متوجه صحبت ما شده بود بایه لبخندی گفت:شما معلمای جدید هستید؟بله.گفتم:ازکجا متوجه شدید؟آخه غریبید.پرسیدم چرا اینجاتویه این مزارع اینقدر افغانی می بینیم؟گفت:اینجا ما بیشتر کارهای مزرعه را میدیم به افاغنه،خودمون فقط محصولمونو میبریم میدون میوه وتره بار.(یه نوع زندگی اشرافی داشتن)خلاصه دوباره45دقیقه رفتیم تا رسیدیم به روستای موردنظر،دهکرم.آخرین روستای اون منطقه.یعنی بن بست.یعنی بعد از اون روستا هیچ روستایی نبود.
ادامه دارد......
۹۴/۰۴/۰۲