۰۶
مرداد ۹۴
یادش بخیرهای 20
یادش بخیر:اولین روزی که رفتم سرکلاس خیلی استرس داشتم،حدود2-3دقیقه طول کشیدتا آروم شدم.بعدشروع کردم با بچه ها حال واحوال وپرسیدن اسم وفامیلشون.
یادش بخیرهای من:
یادش بخیر:چون جمعیت دانش آموزای مدرسه کم بود کلاسهای ما چندپایه بود.من کلاس دوم وپنجم را درس میدادم.بچه هایی مظلوم ودوست داشتنی.داشتم برای بچه ها میگفتم که باید درس بخونن و وقتی که دارم درس میدم حتما به من توجه کنن واگه درس نخونید تنبیه میشید واز این حرفها...که یکی از پسرای کلاس دوم دست گرفت وگفت:آقا شما حق ندارید ما را تنبیه کنید.گفتم واگه کردم چی میشه؟گفت:آقا بابامونو میاریم وبعدم میریم اداره ازشما شکایت می کنیم.منم که حسابی اعصابم بهم ریخته بود گفتم:بیا اینجا.اونم با کمال پررویی اومد نزدیک میزم،منم یه پس کله ای بهش زدمو گفتم حالا برو بابابزرگو باباتو باهم بیار.اونم اشک توی چشاش جمع شدوبفهمی نفهمی یه گریه ای کردو رفت سرجاش نشست.چند روزبعد...
ادامه دارد........
۹۴/۰۵/۰۶