۱۱
مرداد ۹۳
توضیح:برای اون دسته از دوستایی که پرسیدن آیا اینها واقعا براتون اتفاق افتاده یا همینجوریه وبقیه ی دوستام بگم ،همونطورکه درقسمتهای قبل گفتم،همه ی اینها برام اتفاق افتاده.
یادش بخیرهای من"4"
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:شب اولی که توی مرکز بودیم(همون دانشسرای شبانه روزی که قبول شده بودم)گفتند شام آبگوشته،من وچند نفر دیگه که تازه باهم دوست شده بودیم،ازآبگوشت متنفربودیم،رفتیم ساندویچ،این اتفاق برای4شب پشت سرهم تکرار شد،دیدیم همه ی پولمونو داریم میدیم برای ساندویچ،مجبورشدیم به آبگوشت عادت کنیم.الان اگه صبحهاهم آبگوشت بهم بدن با لذت خاصی میخورم.
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:یه روز از ساختمان آموزشی با چندتا از بچه ها داشتیم میرفتیم خوابگاه(خوابگاه وساختمان آموزشی ما همه توی یه محوطه بود)همینطورکه میرفتیم باهم بلند و ریتمیک این شعر رامیخوندیم:
خدایا تو آنی که آنی تّوانی
جهانی تّپانی تهِ استکانی.
سرپرست خوابگاه صدامونو شنیدو اومد هرچی تونست بارمون کرد+تنبیه،هنوز نفهمیدم برای چی؟
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:یه معلم داشتیم خیلی وضع موهاش بهم ریخته بود،بچه ها هم یه شونه خریدن و پست کردن دره خونه ی بنده خدا،البته شونه یه دندونه ی اول داشت ویکی هم آخر.خداما روببخشه واونم حلالمون کنه.
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:مرکز ما چون خیلی بزرگ بود هیچ دیواری دورش نبود وازهمه طرف به همه جا راه داشت.یه شب که کارگران راه سازی دیگه خسته شده بودن ازکاره روزانه ورفته بودن،بابچه ها رفتیم وغلطک راه سازی را روشن کردیمو شروع کردیم غلطک بازی،یادش بخیر آی چرخ زدیم.تازه سرپرست بیچاره میگفت ببینید چقدر اینا وجدان کاری دارن که شبهاهم کارمیکنن.
ادامه دارد....
۹۳/۰۵/۱۱