۱۵
مرداد ۹۳
یادش بخیرهای من"5"
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:یه مدت توی مرکز،بعدازظهرها که بچه ها میخوابیدن،اونهارو به پشتی،پتو یا تشکشون میدوختم وکلی می خندیدیم.یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم بله تمام جونمو به همه جا دوختن وشدم باعث خنده ی دیگران.اونروزکلی خندیدیم.
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:یه روز مسئول نظافت نمازخونه بودم،چون تنها بودم کارم طول کشیدو به مراسم صبحگاه نرسیدم،بچه ها رفته بودن سرکلاس که من کارم تموم شد.وقتی داشتم میرفتم کلاس معاون مرکز تا منو دید بدون اینکه بپرسه من برای چی دیرمیرم سرکلاس محکم شترق گذاشت بیخ گوشم.آخ آخ جاش دوباره درد گرفت.البته بعدش اومد سرکلاس جلوی همه ازم عذرخواهی کرد.خدا بیامرزدش.
یادش بخیرهای من
یادش بخیر:یه مدت پارچ پراز آب را بالای در خوابگاه بطور ماهرانه ای میذاشتیم،تا یه نفرمیخواست وارد خوابگاه بشه و در را هُل میداد پارچ آب میریخت روی سرش.یه شب همین کار را کردیم اما ازشانس بدما سرپرست اومد تو خوابگاه وای بقیه اش را خودتون حدس میزند دیگه...
ادامه دارد......
۹۳/۰۵/۱۵
تنهاش که میذاری میری تو جمع و کلی می گی و می خندی
بعد که از همه جدا شدی از کنج تاریکی میاد بیرون
وایمیسته بغل دستت و دست گرمشو میذاره رو شونت
برمیگرده در گوشت میگه : خوبی رفیق ؟ بازم خودمم و خودت !