۱۶
مرداد ۹۳
اعترافات من
اعتراف میکنم:یه بار رفته بودم خیابون،یه پیرهن مردونه تنه یه مانکن بود،دست زدم که جنس پیرهنو ببینم که یهو مانکنه تکون خورد!!!منم ترسیدم وحالا جیغ نزن وکی جیغ بزن.مانکن نبودکه یه پسره بود جلو مغازه وایساده بود.کلی ضایع شدم.
اعترافات من
بچه بودم یه مورچه ازکنارم ردشد...منم با مشت کوبیدم روش.بعد از چند ثانیه دوباره راه افتاد.از ذوقم یهوگفتم:اِ مامان مامان داره کار میکنه!!
اعترافات من
اعتراف میکنم:یه روز یه نفر زنگ زد روگوشیم وبا یه لحن حق بجانبی گفت :شما؟منم هول شدم وگفتم:ببخشید اشتباه گرفتم.
اعترافات من
اعتراف میکنم:یه روز به اتفاق همه ی اقوام(ازکوچیک تا بزرگ)رفتیم خونه ی مامان بزرگ مهمونی،بدجور حوصله ام سررفته بود ونیاز شدیدی به یه شیطنت داشتم،برای همین رفتم و یه کم،خیلی کم(فقط3قاشق)نمک ریختم توی قوری چای،خدا کلی خندیدم.
۹۳/۰۵/۱۶